فیلم های روی پرده پردیس اطلس فیلم های روی پرده هویزه فیلم های روی پرده سیمرغ فیلم های روی پرده پیروزی فیلم های روی پرده آفریقا فیلم های روی پرده قدس
۱۳۹۱/۱۰/۰۷
تعداد نظر :(#)
تا وقتی از دل مردم حرف بزنی، تماشایت خواهند کرد
یک گفتگوی مفصل با احسان عیلخانی پس از پایان ویژه برنامهی شب یلدا دربارهی مسیری که تا به امروز طی کرده
او گفت و ما هم نوشتیم؛ گفت بخدا شب یلدا نیتم درآوردن اشک مردم نبود. گفت همیشه در اوج شادی هایت حواست به آدم های دور و برت هم باشد که شاید گوشه ای از همین خاک در حال حسرت خوردن اند. گفت شب یلدا که همه به فکر خندیدن و شادی کردن اند پس وظیفه من به عنوان یک آدم رسانه چی چه می شود که باید به فکر حال و هوای همه آدم ها باشم؟ گفت به همین زودی ها دوباره به تلویزیون برمی گردد و باز او را روی صفحه تلویزیون هایمان خواهیم دید. گفت کاش فرصت های زندگی اش را اینقدر راحت از دست نداده بود. گفت دیگر نمی خواهد شبیه قدیم هایش باشد، به این نتیجه رسیده که در کنار جسارت هایش پشت سنگر عقلانیت پنهان شود و دیگر پخته تر از قدیم ترهایش رفتار کند. از ماجرای علاقه اش به بارانی خسرو شکیبایی، وکالت، دادگاه خانواده، تراشیدن موی سرش به خاطر علاقه اش به بازیگری، توصیه فرهاد اصلانی گفت و گفت و گفت و ما هم نوشتیم. فکر کنم تمام داستان گفت و گوی این هفته مان را لو داده باشم!
پنج شنبه همین هفته پیش بود که بعد از 9 ماه انتظار با شب یلدا به تلویزیون برگشت و قرار است دوباره همانی شود که باید باشد. بعد از حدود 4 هفته پیگیری برای ترتیب یک گفت و گو با جناب مجری خوش سر و زبان تلویزیون، بالاخره در دفتر کارش روبه رویش نشستیم و حسابی گپ زدیم. این هم به خاطر دل همه آنهایی که اینقدر پیامک زده بودند با احسان علیخانی گفت و گو کنیم. خب ارزشش را هم داشت، چون مطمئنم این متفاوت ترین گفت و گوی سال های اخیر احسان علیخانی است. خودش هم با ما هم عقیده است.
احسان علیخانی
الان چند روزی می شود که از اجرای برنامه شب یلدایت می گذرد. خب بازتاب ها، انتقادها یا تجلیل های این چند روزه چه شکلی بوده؟
ببین، چون تا 4-3 روز قبل از شب یلدا هیچ چیز برای اجرای این برنامه با من قطعی نشده بود، زمان زیادی برای اجرای آن نداشتیم. با این وجود در این چند روز عکس العمل های متفاوت و زیادی از آدم های مختلف دیده ام که خیلی برایم جالب است؛ یک دسته آدم ها خیلی خوششان آمده و یک دسته هم نه. البته خودم هم اصلا این احساس را ندارم که برای شب یلدا برنامه فوق العاده ای ساخته ام! حتی در برنامه ام هم گفتم سعی کرده ام برنامه ای تحویل مردم بدهم که در عین سادگی، از عنصر «صمیمیت» هم بهره مند باشد؛ چون تعریف ما از شب یلدا هم چیزی غیر از این نیست؛ خب همه خانواده ها در این شب دور یکدیگر جمع می شوند، خوش می گذرانند، آجیل می خورند و رسومات مرسوم را به جا می آورند، بنابراین قرار نیست اتفاق عجیبی در این شب بیفتد؛ فقط قرار است یک گرما و حرارتی کنار یکدیگر حس کنیم و ساده و صمیمی باشیم. قرار است یک شب را به صبح برسانیم که منجر به طلوع می شود، همین. من هم سعی کردم از همین نخ تسبیح برای اجرای این برنامه استفاده کنم. از آنجایی که همیشه امضای خاصی پای برنامه هایم دارم و آن هم حضور خود مردم است، از یک رفتگر که صاحب پنج قلوست دعوت کردم، پیرمرد و پیرزن 90 ساله ای را به برنامه آوردم به علاوه اینکه از چاشنی هایی برای جذابیت برنامه ام استفاده کردم که فکر می کنم مردم هم دوستشان دارند؛ مثل دعوت از خواننده های محبوب مردم و آیتم هایی که به نظرمان برای مردم هم جالب بودند. در کل قرار نبود اتفاق عجیبی بیفتد و به دنبال ایجاد فضایی گرم و صمیمی در کنار سادگی بودم و تلاشم را کردم مردم هم این سادگی را بپسندند. با این وجود یک دسته از آدم ها هم بودند که یک جاهایی تلخی برنامه آزارشان داده بود. هر چند فراموش نکنیم برنامه در ماه صفر اجرا می شد و به روایتی شب شهادت نیز بود، بنابراین آنچنان هم امکان استفاده از عناصر شادی را نداشتیم.
خودم که 3-2 تا آیتم های برنامه به ویژه آیتم سالمندان را خیلی دوست داشتم، اتفاقا در جواب آن آدم هایی که خیلی از دستم دلخور بودند و گفتند این آیتم برای چنین شبی مناسب نبود، گفتم اگر از دیدن آن تصاویر ناراحت و غمگین شدی، باید خوشحال باشی که منقلب شده ای؛ این نشان می دهد هنوز یک چیزهایی در تو بیدار است. اتفاقا مشکل اصلی من با آن کسانی است که نسبت به این قسمت های برنامه بی تفاوت بوده اند! آنها حتما باید فکری به حال خودشان بکنند، اما آنهایی که حالشان بد شده معلوم است هنوز در دلشان خبرهایی هست. در هر صورت احساس کردم برای چنین شبی اگر از خودِ مردم برای حضور در برنامه استفاده کنم و عنصر سادگی و صمیمت را به آن اضافه کنم و بعضی وقت ها تلنگری هم به آدم ها زده شود، بد نباشد. چون به نظرم در شادی خیلی باید حواست به یکسری چیزها و آدم ها باشد.
یکسری آدم ها این انتقاد را به برنامه ات داشتند که چرا وقتی شب یلدا که یک جشن باستانی و ملی به حساب می آید، باید سراغ غم و غصه رفت؟
خب من یک سوال دارم؛ همه که در شب یلدا دارند شادی می کنند و همه شبکه ها هم که دارند می گویند و می خندند و در همه خانه ها هم که شادی برپاست، پس کی باید حواسش به آن پیرمرد و پیرزنی باشد که در سالمندان است و یلدایش با غم و حسرت و تلخی عجین شده؟! مگر همین بزرگ ترها خورشید یلدای همه ما نیستند؟ خب این خورشیدها که در آسایشگاه سالمندان نشسته اند! اگر هیچ کس حرف نمی زند، من می زنم. این حرف من است.
پس پشت پرده برنامه هایت به این چیزها فکر می کنی؟
آره، همین چیزها را دوست دارم. کلی فکر کردم و مطمئن بودم هیچ کس در این شب یاد این مسئله نمی افتد! همه دوست دارند بگویند و بخندند، پس وظیفه من به عنوان یک آدم رسانه چی چه می شود؟ چه اشکالی دارد به آدم هایی که شادند نشان دهیم دور و برشان آدم هایی هم زندگی می کنند که در چنین شبی در حال غصه خوردن هستند و خبرهای دیگر هم هست؟ با این کار می توانی آدم ها را متوجه کنی حواسشان را بیشتر جمع کنند. ضمن اینکه به نظر من تمام جذابیت و کلاس و ادب شادی تو این است که در اوج شادی هم حواست به یکسری اتفاقات دور و برت باشد. من که همیشه این شکلی فکر می کنم؛ همیشه در اوج شادی هایم منتظرم یک بدبختی از یک جایی سرک بکشد!
برای همین عادت داری سالی یک بار اشک مردم را دربیاوری؟!
به خدا نیتم این نیست. اتفاقا این حرف را خیلی جاها شنیده ام و حرف درستی هم هست. ببین الزاما همه اتفاقات تلخ دنیا عمیق نیست، اما اکثر اتفاقات عمیق دنیا تلخ است. این یک واقعیت است و کاری اش هم نمی شود کرد. باز هم همان حرف قبلی ام را تکرار می کنم؛ تو اگر حالت بد می شود، اتفاقا باید خیلی خوشحال باشی که دلت پوست پیازی است، روحت لطیف است، وجدان داری و روزمرگی دنیا هنوز نتوانسته تو را شبیه روبات کند! باید خدا را شکر کنی. مشکل من با آن دسته ایست که نسبت به این ماجراها بی تفاوت اند! من حتی آن آدمی که شب یلدا به خاطر تر شدن چشمش و دلشوره گرفتنش به من فحش داده را به جان می پذیرم، چون خوشحالم که فهمیدم هنوز یکسری آدم ها هستند که به معنای واقعی کلام «انسان»اند. این خیلی خوب است، خیلی... به نظرم آن سنگ محک آدم ها هیچ اشکالی ندارد و دوست دارم همیشه در برنامه هایم باشد.
خودت احساس می کنی خیلی آدم مهمی شدی که وقتی خبر اجرای یک برنامه توسط تو منتشر می شود این همه بازتاب رسانه ای پیدا می کند؟
نه واقعا، اصلا اینطوری فکر نمی کنم. ببین همیشه وقتی به من می گویند متد، استراتژی و مانیفستت برای اجرای یک برنامه چیست، می گویم به هیچ فرم عجیب و مشخصی پایبند نیستم و اصول خاصی را رعایت نمی کنم. مجری باید مردم را زندگی کند. مادامی که مجری تلویزیون هستی و مردم را زندگی می کنی، یعنی شاهدی از دل همان مردم هستی، مطمئن باش مردم هم تماشایت خواهند کرد، اما به محض آن که زندگی مردم دیگر برایت اهمیتی نداشته باشد، شک نکن برایشان غریبه خواهی شد و به راحتی کانال تلویزیون شان را عوض خواهند کرد. همیشه سعی کردم این اتفاق را در برنامه هایم رعایت کنم. ضمن آن که اگر زیاد روی آنتن نباشی، ممکن است یکسری آدم ها همیشه منتظرت بمانند و همان انتظار می تواند به درد برنامه ات بخورد. همیشه گفته ام خیلی سخت است از برنامه، اجرای روتین، موقعیت و پولش بگذری؛ کاری که من همیشه انجامش داده ام، آن هم به این دلیل که همیشه تابو و هیولایی در زندگی نگرانم می کند که نکند یک روز برای مخاطب خنثی شوم!
این خاص بودن خیلی برایت مهم است؟
ببین من دنبال خاص بودن نیستم و این اتفاق اهمیتی برایم ندارد، ولی بکر و پویا بودن را همیشه ترجیح داده ام. اینکه مخاطب بگوید این آدم مدتی نبوده و الان که برگشته حتما چیزی در چنته دارد و با فکر و اندیشه جدیدی دوباره روی آنتن آمده است. مطئنم اگر انیشتن، نیوتن و پروفسور حسابی را هم هر روز روی آنتن بفرستی، بعد از 100 روز دچار مشکل خواهد شد و دیگر چیزی برای گفتن نخواهد داشت! در حالی که در فواصل مختلف می توانی فکر کنی، تجربه کنی، استراحت کنی، دعوا کنی، گریه کنی، بخندی، زندگی کنی، راه بروی و پیراهن پاره کنی تا با یک برنامه پر و پیمان برگردی روی آنتن.
یعنی برایت جذاب نیست مردم هر روز ببینندت؟
اصلا! اصلا دوست ندارم این کار را بکنم. البته اوایل دهه 80 تجربه دو سال روتین اجرا کردن را داشته ام ولی بعد از آن دیگر این کار را نکرده ام. چون رسما دیدم بعد از 100 روز، بعد از 50 روز دچار مشکل شده ام. دیدم دیگر چیزی برای گفتن ندارم و تنها دارم با کلمات بازی می کنم! شاید بعضی رفقا از پس این کار بربیایند، اما من نمی توانم و بلد نیستم. چون خودم منتقد جدی این اتفاق هستم.
دلیل علاقه ات به زدن حرف دل مردم از کجا سرچشمه می گیرد؟
وقتی در ویترین و تریبون رسانه ای مثل تلویزیون ایران کار می کنی که رسانه ملی و دولتی است، علاوه بر مخاطب، همه آدم هایی که در مملکت زندگی می کنند می توانند اظهار نظر کنند، چون رسانه متعلق به همه مردم ایران است. زمانی ممکن است دچار مشکل شوی که مثلا مدیری در فلان سازمان فلان شهر هر از گاهی بخواهد در رسانه ملی اعمال نظر کند! این مشکلیست که اهالی رسانه و حتی مدیرانش با آن دست به گریبان هستند. یعنی باید به همه آدم های سرزمین پاسخگو باشند. در کل مشکل از آنجایی شروع می شود که برخی دوستان شروع به اعمال نظر می کنند. به نظرم باید آستانه صبرمان را بالا ببریم؛ اصلا خاصیت، پویا و زنده بودن رسانه در این است که در آن نقد شکل بگیرد و منتقد باشد؛ البته به شرط آن که نقد کردن را با غر زدن اشتباه نگیریم، تا منافع ملی کشورمان هم حفظ و رعایت شود. اگر این اتفاق در حرف ها و نقدهایمان رعایت شود، نه تنها ضرر ندارد بلکه در آن خیر هم هست. خاصیت و ویژگی برنامه ای که مخاطب بتواند با آن ارتباط برقرار کند این است که حس کند تو در کنارش و در یک مملکت داری نفس می کشی، زمانی با تو غریبه خواهد شد که احساس کند داری جای دیگری زندگی می کنی و حرفی می زنی که او در زندگی اش نمی زند.
تو آدم ظالمی هستی؟
از چه نظر؟!
خب خیلی ها دوست دارند بیشتر ببینندت ولی تو با تصمیم هایت آنها را محروم می کنی!
اتفاقا به نظرم بیشتر آدم منصفی ام تا ظالم! (خنده) ببین وقتی مخاطب از تو متوقع می شود و انتظارات عجیب و غریبی در حوزه رسانه از تو دارد یا باید خودت را مکلف به پاسخگویی و ارضاء کردن توقعش کنی یا هیجان زده شوی و احساسی برخورد کنی؛ هیجانی و احساسی برخورد کردنت یعنی اینکه هر روز خودت و اندک معلومات رسانه ای ات را هدر کنی. اما عقلانی اش می گوید به خودت استراحت بده. البته منظور از استراحت این نیست که بروی بخوابی و خودت را باد بزنی! استراحت از این نظر که بخوانی، نگاه کنی، یاد بگیری، راه بروی و... که وقتی برگشتی بتوانی این گپ را پر کنی. این را راجع به خودم می گویم، من زور و بُنیه ام همین است، شاید رفیقی داشته باشیم که بگوید من هر روز می توانم این کار را بکنم. خب دمش گرم، اگر می تواند برود بکند، ولی من از پس این قصه برنمی آیم و احساس می کنم توان و سوادش را ندارم. حتی پیشنهاد داشتم یک سال هر روز برنامه اجرا کنم یا بارها از من خواسته شده ماه عسل را هفته ای یک بار روی آنتن ببرم، اما قبول نکردم چون احساس می کنم و مطمئنم «ماه عسل» فقط متعلق به ماه رمضان است و اگر بخواهی آن را در زمانی غیر از ماه رمضان اجرا کنی تاثیرگذاری اش را از دست خواهد داد. از این نظر است که می گویم فکر می کنم منصفانه ترین برخورد را با مخاطبم داشته ام؛ یعنی اینکه بیندیشی، دقت کنی و دست پر برگردی اما احساسی اش این می شود که طرف از تو خوشش می آید و دوست دارد هر روز ببیندت اما مطمئن باش یک روز از تو دلزده می شود! چون مردم و مخاطب ما مثل من رسانه چی به شدت اهل افراط و تفریطیم! یعنی تو احساس می کنی یک چیز را دوست داری اما یکهو از آن طرف بام می افتی و دیگر آزارت می دهد.
درست است که می گویند پشت پیشانی تو و در پس ذهنت کلی اطلاعات جمع شده؟
کاملا شایعه است و تکذیب می کنم! (خنده) به نظرم خوب نباشد بخواهم خودم از خودم تعریف کنم، ولی اگر بخواهم جمله ات را اصلاح کنم می گویم شاید یک وقت هایی طرح ها و ایده های خوبی به ذهنم برسد اما اطلاعاتی که پشت پیشانی بنده است، خیلی تفاوتی با بقیه آدم ها ندارد. خیلی در این حوزه مدعی نیستم، هر چند کسی که در رسانه کار می کند، موظف و مکلف است اطلاعات جامعی داشته باشد و در حوزه های مختلف سرک بکشد.
تو جزو آن دسته مجریانی هستی که برای اجرای یک برنامه بهت زنگ می زنند و ازت می خواهند سیاست هایشان را بیان کنی یا نه، خودت سیاست گذاری؟
قبل از اینکه خودم را مجری یا گوینده بدانم، برنامه ساز می دانم. یعنی ساختار یک برنامه را می سازم و شکل می دهم و خودم را در قالب مجری در آن می بینم.
به نظرت بهتر نبود با این همه علاقه ای که به کشف حقایق داری خبرنگار می شدی؟
اتفاقا خیلی دوست داشتم، حتی بعضی وقت ها در دانشگاه هم کارهای اینچنینی می کردم، ولی نشد دیگر. البته در حوزه اجرا هم خیلی خودم را از دنیای ژورنالیستی دور نمی دانم. به نظرم این دو حوزه یک جاهایی در محتوا با یکدیگر تقاطع های جدی ای دارند، فقط ممکن است یک خبرنگار و مجری یا گوینده در فرم با هم فرق داشته باشند. به نظرم نقطه مشترکی که بین اجرا و خبرنگاری وجود دارد، کاوش گری هر است؛ اینکه تو اهل جست و جو و کشف حقیقتی.
اصولا حال و هوایت باید فرم خاصی داشته باشد که بتوانی به هدفی که داری فکر کنی و نزدیک شوی؟
ببین تو باید دغدغه داشته باشی، باید درد داشته باشی. همیشه در کارهایی موفق تر بوده ام که برایشان بی خوابی کشیدم یا دردم گرفته و دغدغه اش را داشته ام. بعضی اتفاقات را در جامعه و زندگی ات می بینی که بی خوابت می کند. مطمئن باش اگر این حالت در تو به وجود بیاید، اتفاق خوبیست و می تواند سرانجام خوبی خواهد داشت.
خب همین الان دغدغه تو چیست؟ منظورم این است که الان برای موضوع خاصی بی خوابی می کشی یا به قول خودت درد داری؟
آره، مثلا برای همین کاری که دارم شروع می کنم خیلی درگیرم و یک جورهایی بی خوابم کرده.
در زندگی ات هم اندازه برنامه هایت دست به نوآوری و ابتکار می زنی؟
نه اصلا. اینکه فکر کنی زندگی من فرم عجیب و غریبی دارد اینطوری نیست. شاید بانمک باشد بگویم در بعضی حوزه های زندگی شبیه نسل های قبلی و آدم های 60-50 ساله فکر می کنم و تصمیم می گیرم و در برخی دیگر شبیه تین ایجر 16 ساله! کلا مدل زندگی من شبیه آش شله قلمکار است! نمی توانم برای فرم زندگی و قدم برداشتنم تعریف خاصی تعیین کنم.
می شود 30 ساله بود اما 60 ساله فکر کرد و حرف زد؟
خیلی این ماجرا را نمی فهمم! همه اینها برمی گردد به بلوغ. به نظر من آدم ها باید بالغ شوند؛ منظورم بالغ شدن روحی و روانی ای است که به درونیات آدم ها مربوط می شود. در فرهنگ مان بارها دیدیم و شنیدیم طرف می گوید بچه 10 ساله شبیه مرد 30 ساله حرف می زند! در حالی که این گفته اشتباه است، چون آن بچه 10 ساله می تواند ادای آن آدم 30 ساله را دربیاورد ولی مطمئنا هرگز نمی تواند شبیه او تصمیم هم بگیرد. بنابراین به نظر من کسی بالغ است که در مقطع سنی خودش درست زندگی کند. شبیه همان مقطع زندگی کند؛ یعنی اگر نوجوان است، نوجوانی کند و اگر جوان، جوانی. این را درباره زندگی گفتم نه اجرا. مثلا برنامه شب یلدا را برای جماعت تین ایجر اجرا نکردم که قرار باشد تین ایجری اجرا کنم. اگر بنا باشد برای قشر تین ایجر برنامه اجرا کنی مکلفی شاهد جماعت تین ایجر سرزمینت باشی، ولی وقتی می خواهی برای شب یلدا برنامه اجرا کنی، یعنی باید برای عامه مردم اجرا کنی؛ از بچه 5 ساله گرفته تا یک پیرمرد 90 ساله؛ در این صورت مکلفی شاهدی از خیل و دل مردم باشی، یعنی باید معدلی از سرزمینت شوی؛ معنایش این است که بفهمی دغدغه یک پیرمرد 90 ساله چیست و در کنارش احساس یک نوجوان 15 ساله را هم درک کنی. برای همین است که می گویم باید معدلش را بگیری، وگرنه خیلی عظیمی از مخاطبت را از دست خواهی داد. به عنوان یک مجری باید بدانی و بفهمی داری در چه حوزه ای کار می کنی. عین عادل فردوسی پور که می داند دارد در حوزه فوتبال کار می کند، پس الزامی ندارد در خیلی از حوزه ها سرک بکشد، ترجیح داده در حوزه فوتبال عمیق شود و دارد کارش را هم درست انجام می دهد.
چقدر این حس در تو وجود دارد که احساس کنی توانایی هایت دارد هرز می رود؟ بهتر نبود با همه این اتفاقاتی که در این سال ها برایت افتاده سراغ حوزه دیگری می رفتی و شاید موفق تر هم می بودی؟
بیشترین حسی که همیشه سراغم می آید این است که خیلی مواقع احساس می کنم فرصت هایم را از دست داده ام. احساس می کنم زمان سرعت دارد! احساس می کنم در این ماراتن نمی توانم پا به پای زمان و دنیا بدوم. این را نمی فهمم که یک روز من یا تو بیاییم بگوییم استعدادهایمان دارد هرز می رود! مقصر اصلی چنین اتفاقی خودمان هستیم. به نظرم این حرف توام با تنبلی است، چون آدم های زیادی داشته ایم که با وجود همه مشکلات پیش رویشان پای استعدادشان نشسته اند و بالاخره یک جایی ثمرش را دیده اند. یک چنین حرفی را بیشتر شبیه غر زدن یا نق زدن می بینم.
یعنی الان که وارد سی امین سال زندگی ات شدی، دوست داشی مثلا دوره 20 تا 30 سالگی ات کمی کندتر می گذشت؟
آره، چون احساس می کنم در حوزه هایی بودم که خیلی راحت فرصت را از دست داده ام! کارها و استعدادهایی داشته ام که بهشان نپرداخته ام؛ عاملش هم تنبلی ای است که دچارش بوده ام.
بیشترین چیزی که بابت اشتباهت روی مغزت رژه می رود چیست؟ یعنی بابت انجام ندادن یا دادنش همیشه حرصش را می خوری و پشیمانی؟
مثلا یکی اش موسیقی است. قطعا اگر دست خودم بود و می شد برگردم، در موسیقی عمیق تر می شدم.
حالا اگر این اتفاق می افتاد موزیسین می شدی یا خواننده؟
نه خوانندگی را که اصلا دوست ندارم. شاید آهنگساز می شدم.
آخر می گویند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است!
نسل من خیلی وقت است دارد تُن ماهی می خورد!!!
چقدر به حکمت خدا اعتقاد داری؟ به ویژه منظورم به حکمت خدا در کارت است.
ببین غیر از حکمت به دو ماجرای دیگر هم اعتقاد دارم؛ ما هم حکمت داریم، هم دعوت داریم و هم همت. این دو عنصر آخر چیزهایی هستند که حتما باید در نظرشان بگیری. صرفا نمی توانی بنشینی بگویی همه چیز حکمت و قسمت است! در کنار آن هم قافیه هایی به نام دعوت و همت هم وجود دارد که نمی توانی فراموششان کنی و در کنار هم معنا پیدا می کنند. البته یک جاهایی هم نمی شود در برابر اصول کائنات مبارزه کرد. مثلا هیچ وقت نمی توانم برابر تولد یا مرگم مبارزه کنم، ولی برای جنس زندگی ام می توانم برای خودم تصمیم بگیرم.
کسی می تواند حق احسان علیخانی را بخورد؟ چه در کار و چه زندگی؟
در زندگی آره، ولی در کار نه.
یعنی برایت اتفاق افتاده؟ بعد چه بلایی سر آن طرف حق خور آمده؟
هیچ بلایی سرش نیامده! خورده و رفته یک آب هم رویش! (خنده) این اتفاق شاید در زندگی ام افتاده باشد و باز هم بیفتد، ولی در کارم نه، حداقل الان اینطوری است، چون دیگر کارم را بلدم و آنقدر تجربه دارم که بگویم امروز بلدش هستم. بنابراین سرم کلاه نمی رود. یک مثل قدیمی است که می گوید «من ترجیح می دهم بهم بگویند خر شو تا اینکه بگویند خر!» (خنده) خب هر کس به تو بگوید خر شو، خر می شوی و بهش کولی هم می دهی ولی اگر بهت بگویند خر، ممکن است در گوشش هم بزنی! طرف به تو می گوید «می شود خر من شوی؟!» تو هم می گویی بله، من دولا می شوم و کریمانه خر تو می شوم! ولی اگر بگوید خر توهین است و ناراحت می شوی.
اگر دست خودت بود و می توانستی این اتفاق را رقم بزنی، دوست داشتی روبه روی چه کسی بنشینی و با او حرف بزنی؟ منظورم این است که آرزو داری چه آدمی در برنامه ات حاضر شود و ازش سوال بپرسی؟
بین گزینه هایی که در این چند ساله دور و برم بوده و همیشه خیلی دوست داشتم با او حرف بزنم، ولی نشده یا نتوانسته ایم راضی اش کنیم، آدمیست که 30 سال پیش در روستایی قصد داشت با دختر خانمی ازدواج کند ولی خانواده آن دختر با این وصلت موافقت نمی کنند و دخترشان را به او نمی دهند. آن دختر بعد از چند وقت با مرد دیگری ازدواج می کند و آن آدم از تاریخ عروسی آن دختر می رود در یک غار زندگی می کند و پنهان می شود و 30 سال از آن غار بیرون نمی آید! خیلی عجیب است! فکر کن بعد از 30 سال از غار بیرون می آیی و می بینی همه چیز دنیا از تکنولوژی و آدم هایش بگیر تا نوع زندگی هایش عوض شده!
اینکه داستانش شبیه اصحاب کهف است!
آره دقیقا این آدم ماکت کوچکی از اصحاب کهف است! خیلی تلاش کردم راضی اش کنم در برنامه ام بیاید، ولی دوروبری ها و اقوامی که برایش باقی مانده بودند نگذاشتند بیاید! خیلی سوژه جذابی بود.
خب طرف 30 سال در غار زندگی کرده و مسلما تو را نمی شناخته که دعوتت را قبول نکرده!
(خنده) آره احتمالا «ماه عسل» را ندیده که نمی آید!
سوژه های این شکلی را چه کسی یا کسانی برایت پیدا می کنند؟
ما یک تیم خیلی خوب هستیم که از سال 86 برای اجرای برنامه «ماه عسل» دور هم جمع شدیم، اما فعالیت مان از سال 88 کمی جدی تر شد و آدم های خیلی خوبی در آن فعال هستند. از خانم مریم نوابی نژاد گرفته تا آقایان محمد پیوندی، حامد میرفتاحی و... که در این حوزه کمک مان می کنند.
چقدر از تصمیماتی که می گیری بر پایه احساساتت است؟
اتفاقا اگر دیده باشی شب یلدا این حرف را زدم؛ نمی خواهم بگویم در زندگی ام نقطه پیدا کرده ام ولی همیشه در ویترین اجرایم رگه هایی از جسارت دیده می شود. البته به شدت معتقدم جسارت و وقاحت خیلی با هم متفاوت اند؛ اصولا وقاحت چیز بدی است که آدم ها نمی پسندند. اما جسارت مقوله خوبیست و فاکتور خوبی برای یک مجری به حساب می آید. اما در دهه سوم زندگی ام یعنی بین 20 تا 30 سالگی ام پشت سنگر جسارتم فاکتورهایی به اسم هیجان و احساسات نقش برجسته ای داشتند ولی بعد از یک مدت که همراه با بحران هم بود (چون داشتم وارد 30 سالگی می شدم)، خیلی دارم تلاش می کنم پشت این ویترین جسارت، سنگری به اسم عقلانیت وجود داشته باشد. درست است که آن احساسات سر جای خودش است و من هم آدمی هستم که با احساسات زندگی می کنم ولی اگر یک جایی احساساتت با عقلانیتت گره بخورد، یعنی در آن افراط و تفریطی وجود نداشته باشد و سر و ته داشته باشد، خروجی بهتری در حوزه رسانه خواهی داشت. کاری به حوزه زندگی شخصی ندارم، چون خیلی از آدم ها هستند که در زندگیشان با احساسات زندگی می کنند و اتفاقا خیلی هم خوشبخت اند و آدم های خوبی هم هستند. البته خیلی ها هم با عقلانیت زندگی می کنند و خوب و خوشبخت هستند. این به حال و هوای آدم ها برمی گردد ولی در حوزه رسانه حتما باید پشت جسارتت از عقلانیتت هم بهره ببری.
حتی در برنامه شب یلدایت هم خیلی سعی کردی خودت را نگه داری و متفاوت تر از گذشته رفتار کنی.
آره خب اینکه طبیعی است. هیچ وقت سعی نکرده ام احساساتم را سرکوب کنم. من هم مثل خیلی عظیمی از آدم ها وقتی آیتم سالمندان را نگاه می کنم که پیرزن ها و پیرمردهای مسنی را نشان می دهد که سال هاست بچه هایشان را ندیده اند و اشک می ریزند که قلب و دل سنگ را هم آب می کند، متاثر می شوم. مثل تو و هزاران مخاطبی که بعد از دیدن آن صحنه ها گوشه چشمشان تر شد. بنابراین سرکوب کردن این احساسات را نمی فهمم، چون عین خود زندگیست. تو وقتی می توانی مجری خوبی باشی که با مردم زندگی کنی.
هنوز هم دوست داری وکیل بشوی؟
نه اصلا! خیلی دوست داشتم وکیل شوم، اتفاقا در رشته وکالت دانشگاه سراسری تهران مرکز هم قبول شدم. همیشه در آرزوی وکالت بودم چون زبانم خوب کار می کرد و به قول قدیمی ها خوش سر و زبان بودم.
البته شنیدم بارانی مرحوم خسرو شکیبایی هم همچین در علاقه ات به وکالت بی تاثیر نبوده!
آره مرحوم شکیبایی را هم دیده بودم و حسابی دوست داشتم وکیل شوم. اما یکی از اقوام مان که وکیل بود، یک روز لطف کرد و من را با خودش به دادگاه خانواده برد. دقت کن دادگاه خانواده تازه، نه دادگاه جنایی! دوسه ساعت در راهروها و پله های آن دادگاه قدم زدم و زمانی که فامیلمان گفت بیا ناهار بخوریم آنقدر صحنه های وحشتناک و ناراحت کننده از طلاق، دعوا و کتک کاری آدم ها دیده بودم که نمی توانستم غذا بخورم و هیچی از گلویم پایین نمی رفت! قصه هایی دیدم که پیش خودم گفتم من هرگز برای چنین حوزه هایی آفریده نشده ام. خیلی برایم جالب بود بروم با آن آدم ها صحبت کنم و دلیل رفتارهایشان را بپرسم اما هرگز دوست نداشتم بخواهم بروم ازشان دفاع کنم. در کل کاوش و پرداختن در آن حوزه را دوست داشتم ولی دفاع از آن را نه.
این به همان ویژگی و ذات ژورنالیستی ات برمی گردد.
دقیقا. هنوز هم تاثیر آن صحنه ها را که در 18 سالگی در راهروهای دادگاه خانواده دیده بودم رویم هست.
فکرش را می کردی یک روز که خودت آرزویت شبیه خسرو شکیبایی شدن بود، به جایی برسی که آرزوی یک نوجوان یا جوان شوی که دوست داشته باشند شبیه تو شوند؟
ببین این خاصیت دنیاست. زمانی که به وکالت فکر می کردم، از دوره سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی کارهای هنری هم انجام می دادم، چون هنر را از اول دوست داشتم و عشق اول زندگی ام به حساب می آمد. اما قشنگ یادم است 18 سالم بود که در دفتر آقای آخوندی کار ادیت انجام می دادم. قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم و در تابستان سالی قرار داشتم که از سوم دبیرستان باید وارد پیش دانشگاهی می شدم. آن زمان فرهاد اصلانی هم به عنوان بازیگر در آن دفتر کار می کرد. یادم است فرهاد اصلانی می دانست چقدر ذوق انجام کار هنری دارم بنابراین یک روز بهم گفت حتما در کنار کار هنری ات باید تخصص و دانش یک کار دیگر هم داشته باشی و به هنر فقط به عنوان سرگرمی و عشق زندگی ات نگاه کنی تا اگر یک روز در آن موفق نشدی بتوانی از تخصصت استفاده کنی. برای همین تصمیم گرفتم حتما وارد دانشگاه شوم و اتفاقا خیلی هم برای آن زحمت کشیدم، تا آنجا که در نسلی که نسل وحشتناکی به حساب می آمد آنقدر که چیزی به اسم صندلی در دانشگاه وجود نداشت، در دانشگاه تهران با رتبه سه رقمی قبول شدم.
از خاک پاشیدن جلوی فن در سینما تا ستاره شدن در تلویزیون! این مسیر برای تو چند کیلومتر بوده؟ اصلا می شود با متر اندازه اش کرد؟
سوالت با نمک است. فاصله بین این دو ماجرا به اندازه مساحت کل ایران که 1873959 کیلومتر است را طی کردم. بین این دو مسیر برای ضبط یک برنامه با یک پاترول زرد صداوسیما کل ایران را چرخیدیم و برنامه ساختیم. حتی درد دیسک کمرم از همان روزها شروع شد. شاید هرگز هم دیده نشده باشد.
پس کلا با واژه ای به اسم «ناامیدی» سر سازگار نداری؟
اتفاقا خیلی سراغم می آید، هیچ کس هم نمی تواند «ناامیدی» را کتمان کند. در مقاطع مختلف زندگی خیلی سراغم آمده، بیشتر از خیلی ها. اتفاقا ناامیدی یک جاهایی بد نیست، چون می توانی خودت را روتوش کنی. ناامیدی سراغ همه آدم ها می آید؛ یعنی فرصت ها یک جایی از بین می روند. بعضی وقت ها اتفاقاتی به تو تحمیل می شوند و دست روزگار با تو بد برخورد می کند که البته جزو طبیعت زندگی هم هست. اما اگر به ناامیدی اجازه بدهی زیادی در زندگی ات بماند تبدیل به بحران خواهد شد و بیچاره ات می کند! برای همین هرگاه این اتفاق در زندگی ام به وجود آمده سعی کردم زود از دستش فرار کنم، چون در غیر این صورت اذیتت می کند.
این دردی که به خاطرش حاضر بودی هر روز 4 صبح بروی میدان کشتارگاه و برای بازیگر شدن موهایت را تراشیدی اینقدر شدت داشته؟
البته من موهایم را برای بازیگر شدن نزدم. ببین دوست داشتم تحت شرایطی بروم فیلمسازی را یاد بگیرم. تا اینکه شرایطی فراهم شد و دوست برادرم داشت کاری می ساخت. اتفاقا از طرف خانواده ام بهشان توصیه شده بود حسابی به من سخت بگیرند تا برگردم سر زندگی ام و بروم دنبال درس و دانشگاهم. آنها هم خیلی خوب این توصیه را رعایت کردند؛ آنقدر که همه عوامل گروه سرویس داشتند و در صورتی که من را هم باید با سرویس می بردند سرکار، می گفتند هر روز باید 4 صبح از خانه ات بیایی میدان کشتارگاه بایستی تا وانت فنی بیاید سوارت کند و بیاوردت 40 کیلومتری جاده تهران – قم! فکر کنم حدود 20 روز این کار را انجام دادم و آنها دیدند انگار از رو نمی روم! بعد از چند روز آنها به من گفتند برای یک قسمت از فیلم نیاز به سربازی داریم که در فیلم از حمله عراقی ها به خاک ایران مطلع می شود. من و پسر تهیه کننده فیلم که هر دویمان هم به این حوزه علاقه مند بودیم و آنها همه اش دنبال دک کردن ما بودند، خیلی پررو نشستیم و گفتیم موهایمان را بزنید! آن هم در حالی که موهای بلند برای یک پسر 18 ساله مسئله مهمی در زندگی اش به حساب می آید. موهایمان را با نمره 4 زدند و بعد از 30 روز آن پروژه تمام شد. چند سال بعد برادرم بهم گفت یک روز همان دوستش به او زنگ زده و گفته برادرت این کاره است و علاقه اش از روی هوس نیست، باید کمکش کنیم وگرنه مطمئن باش از آنهایی نیست که بشود با مانع گذاشتن سر راهش و سختی دادن از میدان به درش کرد!
پس یک چیزی تو مایه های جان سختی!
آره...
یادم است یک سال و نیم پیش که با هم حرف زدیم گفتی احتمال دارد بازیگری را تجربه کنی، حتی در کارنامه ات سابقه حضور در سریال پرونده های مجهول هم دیده می شود. حالا چه اتفاقی افتاد که مسیر کارت را عوض کردی؟
البته سر کار آقای شورجه دستیار کارگردان بودم. در این سال ها خیلی به من پیشنهاد بازیگری شده است؛ یعنی از علیرضا افخمی گرفته تا پوران درخشنده و منوچهر هادی به من پیشنهاد بازی در نقش یک سریال و فیلم سینمایی داده اند، منتها این ماجرا همواره برایم توام با وسواس و حساسیت بوده است، برای اینکه حالا به لطف نگاه مردم، آنها من را به عنوان یک مجری پذیرفته اند بنابراین از یک شاخه به شاخه دیگر پریدن آن هم در هنر نیازمند اعتماد به نفسی است که حداقل من ندارم. وقتی در کارم اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا کامل آن حوزه را نشناسم، بهش ورود نمی کنم.
به نظرم اگر بازیگر می شدی، الان ستاره شده بودی! چون بالاخره چشم هایت هم که رنگی است و بازار چشم رنگی ها هم که همیشه داغ!
(خنده) خیلی به این ماجرا اعتقادی ندارم. البته هیچ وقت این درِ بازیگری را به روی خودم نبسته ام. شاید روزی کاری پیشنهاد شود که احساس کنم می توانم از پسش بربیایم و انجامش دهم. اما تا امروز همه این اتفاقات و پیشنهادات را از سر لطف و محبت این دوستان می دانم که من را قابل دانستند و برای کارشان دعوت کردند، اما هنوز اعتماد به نفس این کار را ندارم، چون به نظرم خیلی باید با وسواس تصمیم بگیری.
البته شاید پذیرش کاراکتر احسان علیخانی بازیگر هم برای مردم سخت باشد.
بله.
الان کجای دنیای وایستادی؟
کجای دنیا وایستادم؟!
چون بعد از فوت کردن شمع 30 سالگی ات گفتی تازه می فهمم کجای دنیا وایستادم!
آره، البته بعدش فهمیدم که نباید بایستم، باید بدوم! (خنده) تو به محض اینکه یک جایی در دنیا بایستی، زمین گیر می شوی، بنابراین باید بدوی و اگر بایستی کلاهت پس معرکه است!
یعنی هنوز در این سن و سال و با این وجهه شناخته شده در حال دویدنی؟
ببین خیلی از این اتفاقاتی که می گویی از جنسی نیستند که برای آدم ها خیلی غیر قابل دسترس باشند؛ دارم درباره زندگی ام حرف می زنم، کاری هم به این عکس و تصویرم ندارم که آیا در حوزه ای من را می شناسند یا نه. در زندگی خودت اگر بخواهی به قله ای برسی، اگر بخواهی به یک حال خوب برسی، به جایی برسی که احساس کنی برایش زحمت کشیدی و اتفاق خوبی برایت بیفتد باید پیراهن پاره کنی. بنابراین همه اش باید بدوی یا حداقل راه بروی. همیشه گفته ام قطعا آن آدمی که مویش سفید است، حتما بیشتر از بقیه دویده، راه رفته و دنیا را دیده. بی شک یک آدم 60 ساله حتی از نظر اینکه بیشتر از من در زندگی اش راه رفته، حتما بیشتر از من هم می فهمد، بنابراین دنیا را جا و مجالی برای ایستادن نمی دانم، باید در آن بدوی.
اینکه می گویی آدم در 30 سالگی باید با خودش خلوت کند و درگیر شود چه شکلی است؟ خب خلوت و درگیری های تو امروز چه شکلی است؟
به نظر من همه آدم ها از جمله خود من تا 30 سالگی در زندگی دنبال مشاور می گردیم و سعی می کنیم در تمام مراحل زندگی از نظرات دیگران اطلاع پیدا کنیم و ازشان مشورت بگیریم. اما شروع 30 سالگی تو درست همان زمانیست که دیگر باید بفهمی چه کاره ای و کجای دنیا ایستادی. باید به مرحله ای رسیده باشی که بتوانی به خودت رجوع کنی و مشورت کنی. یعنی باید کاراکتری بسازی که بتواند به تو مشورت و اطلاعات دهد و در تصمیم گیری ها و انتخاب های درست راهنمایی ات کند. در واقع بتوانی سره را از ناسره تشخیص دهی. البته منظورم این نیست که خود رای یا خودخواه شوی، ولی حداقل بتوانی در جایگاهی علاوه بر دنیا و محیط پیرامونت، خودت را تحویل بگیری و بتوانی با خودت مشورت کنی. اگر دغدغه ای در ذهنم شکل بگیرد یا باید خودم حلش کنم یا اگر نتوانم حتما باید سراغ کسی بروم که بتواند آرامم کند یا جواب سوالم را بدهد و موضوع را حل کند، نه اینکه صورت مسئله را پاک کنم و وارد سن بعدی شوم! این خیلی خطرناک است. چیزی که هنوز برای خودم هم مسئله است، نرسیدن به پاسخ سوال های بزرگیست که هنوز هم درگیرشان هستم و روی خیلی هایشان سرپوش گذاشته ام و ازشان فرار کردم! بالاخره یک روز مانند آتش فشانی در زندگی ات فوران می کند و می بینی حجم زیادی از سوال های پاسخ داده نشده در زندگی ات وجود داشته که سال ها رویشان سرپوش گذاشته بودی!
یک روزی مدیرمسئول مجله ای به تو پیشنهاد سردبیری مجله اش را داد و تو در جوابش گفتی تا الان 400 تا کتاب نخوانده دارم و 200 تا فیلم ندیده! خب از آن روز تا الان چقدر از ان 400 کتاب و 200 فیلم را خواندی و دیدی؟
فکر کنم هنوز به نصفش هم نرسیده! نه با نصفش خیلی فاصله دارم!
خیلی به مرگ فکر می کنی که اینقدر می گویی خوب است آدم ها وقتی می میرند حداقل دو نفر بالاسرشان گریه کنند؟ چرا ماندگاری این تصویر خوب در ذهن آدم ها اینقدر برایت اهمیت دارد؟
این اتفاق یک کوچولو نشات گرفته از دوران بچگی ام است. آن زمان آدم هایی که همسایه یکدیگر بودند رفت و آمد بیشتری با هم داشتند و بیشتر همدیگر را می دیدند. قشنگ یادم است که همیشه به علت مرگ همسایه هایمان خیلی دقت می کردم. با وجود بچگی همیشه وقتی بزرگ ترها و جوان های محله مان می مردند، می گفتم «اِ... به همین سادگی؟ یعنی دیگر قرار نیست فلانی که هر روز وقتی در محل فوتبال بازی می کردم و از کنارم رد می شد را ببینم؟!» «دیگر نمی آید بایستد تا ما شوت مان را بزنیم و بعد رد شود؟» یک روز یک مرد 60 ساله در محل مان مرد و یک سال بعدش یک جوان 20 ساله و بعدش هم یک بچه پنج ساله در محل مان مرد! اینها را که دیدم به خودم گفتم «پس مرگ چیز عجیبی نیست. چیزی نیست که متعلق به یک طایفه خاص باشد.» برای همین اگر همیشه خودت را آغشته به مرگ بدانی اتفاق خوبیست. کمااینکه یک شب قبل از همین گفت و گوی من و تو دوست عزیزم «نیما نهاوندیان» در 30 سالگی از دنیا رفت. آره همیشه با خودم فکر می کنم چقدر خوب است کاری کنیم یا جوری زندگی کنیم یا چیزی خلق کنیم و خدمتی به جا بگذاریم که همیشه ماندگار شویم. الان مرگ های ما به سوم، هفتم و چهلم ختم می شود، اما اگر بتوانی کاری کنی که تا سال ها در اذهان بمانی خیلی قشنگ است.
خب این اتفاق که برای همه نمی افتد! بالاخره جنس فعالیت همه آدم ها که این شکلی نیست که مثل هنرمندها توی چشم باشند!
نه، نمی گویم همه، البته این اتفاق تنها در حوزه کار ما نیست. مگر می توانیم حافظ را فراموش کنیم؟ مگر می شود پروفسور حسابی، شهید همت، فروغ فرخزاد، سهراب، علی حاتمی یا خیلی های دیگر را فراموش کنیم؟!
چند درصد مجری ها به حرف هایی که در تلویزیون می زنند عمل می کنند؟ مثلا یک توصیه همیشگی مادر خودت این بوده که «احسان با مردم صادق باش.» خودت رعایت می کنی؟
ببین از همه چیز مهم تر برای من که همیشه هم رعایتش کرده ام زندگی کردن با مردم بوده است. احوالات شخصی و خصوصی آدم ها به خودشان مرتبط است، همانقدر که یک مسئول، مدیر، معلم مدرسه، فوتبالیست، آرتیست یا حتی بقال سر کوچه برای خودش حریم خصوصی دارد، یک مجری یا اخبارگوی تلویزیون هم همینطور است. مهم رعایت آداب است. ممکن است آن کسی که کفش فروش است، در زندگی خصوصی اش آداب و اتفاقات خاص خودش را داشته باشد اما وقتی در مغازه اش است مکلف است با مشتری اش خوب برخورد کند و سرویس شایسته ای بدهد. بنابراین اینکه آدم ها بیایند کاربُن بگذارند و زندگی خصوصی بازیگرها و مجری ها را با رفتارشان در جامعه را تطبیق بدهند، اتفاق خاصی نیست! اصلا که چی؟ این سوال بزرگ و فلسفی داستایوفسکی شکل می گیرد که چی؟ که چی این اتفاق بیفتد؟!
یک روزی مادرت با کنایه هایش دوست داشت تو را از مسیری که می روی پیشمان کند و برگرداند، امروز آن کنایه ها تبدیل به چه نگاهی شده؟
الان مادر من یکی از منتقدهای واقعی و جدی ام است که خیلی صریح و راحت نقدم می کند.
آخر همیشه گفتی ایشان همدمت بوده!
آره الان باید بگویم آیتم نقد هم به آن اضافه شده!
حالا این نقدها کارشناسانه هست؟
بالاخره آدم هایی مدل مادر من هم مخاطب برنامه های من هستند و سهم کاملا جدی ای دارند. اصولا تمام مادرها در خانه ها به سیستم پخش تلویزیونشان نظارت می کنند. وقتی مادرت نقدت می کند، می دانی امن ترین برج مراقبت زندگی ات دارد این کار را انجام می دهد، بنابراین مطمئنی نقدش نشات گرفته از مریضی و عقده نیست، پس کاملا می توانی به آن نقد اعتماد کنی.
ولی خدا وکیلی یک جاهایی هم بهت برمی خورد دیگر!
نه، شاید اوایل اینگونه بودم و نسبت به نقدها گارد می گرفتم ولی بعد از یک مدت نقدهای جدی ای در کوچه و خیابان یا مثلا پشت چراغ قرمز از یک گل فروش شنیدم که حسابی مثبت و دقیق بودند. همیشه گفته ام رسانه ملی متعلق به همه مردم است و همه حق اظهارنظر درباره آن را دارند، از جایی ممکن است برایت مسئله شود که آدم ها بخواهند اعمال نظر کنند!
نقد آن گل فروش را یادت هست؟
آن زمان یک برنامه صبح اجرا می کردم، یک روز فکر کنم پشت چراغ قرمز جنت آباد در ماشینم نشسته بودم که یک گل فروش من را دید و شناخت و گفت «صبح ها برنامه ات را می بینم، ولی چشم هایم اذیت می شود!» دلیلش را پرسیدم و او گفت «وقتی دوربین از نزدیک نشانت می دهد، خیلی تکان می خوری!» رفتم دفتر آقای کاشانی تهیه کننده برنامه و شروع به دیدن فیلم های برنامه کردیم و دیدم حرف آن گل فروش کاملا درست بوده است! چون هنگام پلان های کلوزآپ خیلی تکان می خوردم و وقتی به عنوان مخاطب آن را نگاه می کردم احساس می کردم دارم سر درد می گیرم و اذیت می شوم، اصلا نمی توانستم تلویزیون را نگاه کنم چون یک آدم کاملا بی قرار جلوی دوربین بود.
اینکه همیشه از دوران نوجوانی ات به نیکی یاد می کنی و از آن تعریف می کنی می تواند به این خاطر باشد که در نوجوانی خیلی خوش گذراندی و دوست داشتی هنوز نوجوان بودی؟
آره، بعضی آدم ها می توانند نوجوان ابدی باشند، شاید من هم اینطوری باشم؛ این شیطنت نوجوانی همیشه همراهم هست و آن حس کاوشگری و کشف و سوالات بی کرانی که همیشه داشته ام همراهان همیشگی من در زندگی بوده اند و هنوز یدکشان می کشم.
قبول داری اگر به جای اجرا سراغ رشته دانشگاهی ات (مدیریت بازرگانی) می رفتی خیلی از نظر مالی به نفعت شده بود؟
شاید... آره، حرفت درست است، قطعا همین طور می شد؛ چون در این صورت هم از لحاظ درآمد و هم از نظر امنیت شغلی اتفاقات بهتری برایم می افتاد و حتی سختی کمتری متحمل می شدیم. مشکل اینجاست که روحیاتم خیلی با جنس بازرگانی جور درنمی آید و وقتی هم کاری را بلد نباشم نمی توانم از آن پول هم دربیاورم.